یه روز خوب میاد

یه روز خوب میاد
که ما هم رو نکشیم
به هم نگاه بد نکنیم
با هم دوست باشیم و
دست بندازیم روی شونه های هم، آها
مثل بچگیا توو دبستان
هیچ کدوممون هم نیستیم بی کار
در حال ساخت و ساز ایران
واسه اینکه خسته نشی، این بار
من خشت می زارم، تو سیمان
بعد این همه بارون خون
بالاخره پیداش می شه رنگین کمون
دیگه از سنگ ابر نمی شه آسمون
به سرخی لاله نمی شه آب جوب
موذن اذان بگو
خدا بزرگه بلا به دور
مامان امشب واسمون دعا بخون!
******
تا جایی که یادمه این خاک همیشه ندا می داد
یه روز خوب میاد که هرج و مرز نیست
و توی شلوغیا به جا فحش
به هم شیرنی می دیم و زولبیا،،، بامیه!
همه شنگولیمو همه چی عالیه
فقط جای رفیق هامون که نیستن خالیه
خون می مونه توی رگ و آشنا!  

نمی شه به آسمون و آسفالت
دیگه فوواره نمی کنه، لخته نمی شه!
هیچ مادری سر خاک بچه نمی ره
خونه پناهگاه نیست و
بیرون جنگ!
وای از تو، مثل بم ویرونم
یا اصلا مثل هیروشیما بعد بمب! نمی دونم!
دارم آتیش می گیرم و این رو می خونم!
پیش خودت شاید فکر کنی دیوونم!
ولی یه روز خوب میاد، این رو می دونم!!
******
راستی، وقتی یه روز خوب میاد
شاید از ما چیزی نمونه جز خوبی ها
نا امن و خراب نیست، همه چیز امن و امان
کرم ها هم قلقلکمون می دن و می شیم شادروان!!
آسمون به! چه قشنگه!
کنار قبر، سبزه! چمنه!
هیچ مغزی نمی خواد، در بره!
فقط اگر صبر داشته باشی، حله!
دست اجنبی کوتاست از خاک!
نگو، اووو، کو تا فردا!
اگر نبودم، می خوام یه قول بدی بهم!
که هر سربازی دیدی، گل بدی بهش!
دیگه هیچ مرغی پشت میله نیست!
هیچ زن آزاده ای، بیوه نیست!
دخترم بابات داره میاد خونه، آره.
برو برای شام میز بچین

عشق

مگر میشود آدم فقط یک بار عاشق بشود ؟ عشق ابدی فقط حرف است.پیش میاید که آدم خیلی خاطر کسی را بخواهد

 اما همیشه وقتی آدم فکر میکند که دلش سخت پیش یکی گرفتار است.یک دفعه، یک جایی میبیند که دلش،ته دلش،برای یکی دیگر هم میلرزد...

 اگر باوفا باشد ،دلش را خفه میکند وتا آخر عمر حسرت آن دل لرزه برایش باقی می ماند..

اگر بی وفا باشد ، میلغزد وهمه ی عمرش عذاب گناه بر دلش می ماند...

هیچکس حکمتش را نمیداند... حالا با خود آدم است که حسرت را بخواهد یا عذاب گناه را...

یکی را باید انتخاب کند ،راه فرار ندارد...

اطلاعات لطفا!!

وقتی خیلی کوچک بودم،اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم تلفنی حرف می زد، می ایستادیم و گوش می کردم و لذت می بردم. بعد از مدتی کشف کردم که موجود عجیبی در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود اطلاعات لطفا بود و به همه سوال ها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد.

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه برقرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده ای نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد. انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که می مکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم یک چهار پایه آ‎وردم و رفتم رویش ایستادم . گوشی تلفن را بر داشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفا .

صدای وصل شدن آمد و بعد صدای واضح و آرام در گوشم گفت:اطلاعات.

-انگشتم درد گرفته ....  حالا که یکی بود حرف هایم را بشنود ، اشک هایم سرازیر شد.

پرسید:مامانت خانه نیست؟

گفتم که هیچ کس خانه نیست.

پرسید:خونریزی داری؟

جواب دادم:نه،با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.

پرسید:دستت به جا یخی می رسد؟

گفتم که می توانم درش را باز کنم.

صدا گفت:برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.

یک روز دیگر به اطلاعات لطفا زنگ زدم.

صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت:اطلاعات.

پرسیدم:تعمیر را چطور می نویسند؟و او جوابم را داد.

بعد از آن برای همه سوال هایم با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم. سوال های جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت کجاست. سوال های ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفتکه باید به قناری ام که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.

روزی که قناری ام مرد،با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیز را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرف هایی را زد که عموما بزرگتر ها برای دلداری از بچه ها می گویند. ولی من راضی نشدم.  پرسیدم:چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را شاد می کنند، عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل می شوند؟

فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید،چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند. و من حس کردم که حالم بهتر شد.

وقتی که نه ساله شدم، از آن شهر کوچک رفتیم. دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.

وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگی ام را همیشه دوره می کردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم.احساس می کردم که اطلاعات لطفا چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک  پسر بچه می کرد.

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر کوچک سابق من توقف کرد. نا خود آگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: اطلاعات لطفا

صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش،پاسخ داد:اطلاعات.

نا خود آگاه گفتم: می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟ سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت: فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده. خندیدم و گفتم:پس خودت هستی، می دانی چقدر آن روزها برایم مهم بودی؟

گفت: تو هم می دانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.

به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم و پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم.

گفت لطفا این کار را بکن،بگو می خواهی با ماری صحبت کنی.

سه ماه بعد من دوباره آنجا بودم.

یک صدای ناآشنا پاسخ داد:اطلاعات.

گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.

 پرسید:دوستش هستید؟

گفتم:بله، یک دوت بسیار قدیمی.

گفت: متاسفم،ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون  سخت بیمار بود، و متاسفانه یک ماه پیش در گذشت.

قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید،ماری برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند: به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند... خودش منظورم را می فهمد.

تشکر کردم و قطع کردم. منظورش را می دانستم....